خدمات وبلاگ نویسان جوان از یادداشت های گابریل گارسیا مارکز برای والدین ، معلمان - دبستان مطهره موچش
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سخن روز

دبستان مطهره موچش

در سال 1956گالیمار ،ناشر معروف پاریس ، برای فروش کتاب شعر دختر بچه ای هفت ساله به اسم مینو دروئه ، تبلیغات بسیاری راه انداخت .می خواستند به عنوان نابغه ی ادبیات معرفی اش کنند .مابین آن همه تبلیغ ، نظر نویسندگان و هنر مندان زمان را هم خواسته بودند و همگی آن ها کم و بیش به آن شوخی مطبوعاتی جواب های مناسبی داده بودند و ژان کوکتو ( نمایش نامه نویس و کارگردان سینمای فرانسه ) با جمله ای مهلک به قضیه خاتمه داد : « تمام بچه ها شاعرند،به جز مینو دروئه»

این هفته ، یاد آن جریان افتادم چون به عنوان داور ، تقریباً دویست قصه ی راه یافته به مرحله ی بعدی ، از میان میلیون ها قصه ی بچه های کلمبیا را می خواندم .همه در مسابقه ی ادبیات کودکان شرکت کرده بودند .اکثر آن ها طبع شعر نداشتند که تقصیر خودشان نبود و تقصیرآدم بزرگ ها بود.منظورم این است که همگی ما ، والدین ، معلمان و نویسندگان ، کمی ادبیات به بچه ها آموخته ایم که ممکن است برای خود ما مناسب باشد ، ولی هیچ ربطی به جادوی بچگی ندارد.سال ها پیش به این نتیجه ی واضح رسیده بودم ؛ وقتی سعی کرده بودم برای اولین و آخرین بارقصه ای برای کودکان بنویسم.داستانی نبود که ناگهانی بنویسمش .مدت ها به آن فکر کرده بودم .قصه ی فرشته ای بال شکسته که به خاطر باران به زمین سقط کرده بود و داشت در یک مرغدانی جان می داد .مرغ ها نوکش می زدند و به بازیچه ی کودکان تبدیل شده بود .از آن جا که به نظرم داستان برای بزرگ ها قانع کننده نبود – مدت هاست دیگر فرشتگان را باور نمی کنند- فکر کردم شاید برای فریب دادن کودکان باشد و برای کودکان نوشتمش ، ام نه به زبان بچه گانه بلکه به زبانی ساده ، مثل زبان احمقانه ای که ما بزرگ ترها با بچه ها ، وقتی تازه دارند جهان را کشف می کنند ، حرف می زنیم.وقتی نوشتن داستان را به اتمام رساندم آن را به بچه های خودم نشان دادم که آن موقع هشت ساله و شش ساله بودند .آن ها هم به دقت فقط یک بارآن را خواندند و به من پس دادند و گفتند : « خیال کرده ای ما بچه ها خریم.» در واقع من چنان خیالی نمی کردم ، ولی به هر حال منظورشان را به خوبی درک کردم.در نتیجه بار دیگر آن داستان را از نقطه نظر یک آدم بزرگ نوشتم و فقط عنوان اصلی اش را حفظ کردم : « آقایی بسیار پیر با بال های بسیار بزرگ » طبعاً بچه هایم به خیال این که من رنجیده ام در روز تولدم فرصت را غنیمت شمردند تا جبران کنند ؛ با جمله ای معرف استعداد طبعی کودکان در موردئ شعر است .هر دو با هم به من گفتند : « بابا جان ، ما آرزو می کنیم وقتی تو بچه شدی مثل ما بشوی و پدری مثل خودت داشته باشی».

در آن مسابقه ی کودکان داستان های قشنگی وجود داشت .زشت ترین آن ها قصه هایی بود که بزرگ ترها در ان دست برده بودند .بدتر از آن ها هم قصه هایی بودند که بچه ها خواسته بودند از روی داستان هایی که بزرگ ترها برایشان تعریف کرده بودند ف تقلید کنند.داستان هایی با سلطان های شرور ، شاهزاده خانم های جادویی ، پری های مهربان که مادر های تعمیدی هستند و زن پدرهای بدجنس.واضح است که کودکان دوست دارند از آن قصه ها تقلید کنند ،به خاطر این که خیال می کنند آن ها ادبیات اند (درست همان طور که بزرگ ترها به آن ها آموخته اند ) یا به نحوی عاقلانه فکر می کنند ما بزرگ ترها آن قدر احمقیم که خیال می کنیم بچه ها آن قصه ها را به عنوان ادبیات قبول دارند .آن وقت تقلید می کنند و آن ها را آن طور می نویسند تا گولمان بزنند.ولی در واقع می دانند دارند به نحوی مصنوعی و بیگانه می نویسند .به خوبی به یاد می آورم من و کودکان هم سن و سال خودم در آراکاتاکا سراپا گوش بودیم و به داستان های دوستان بزرگ تر از خودمان گوش می دادیم که خیلی از آن ها را هم از خودشان در آورده بودند.در نتیجه وقتی به قصه هایی گوش می دادیم که بزرگ ترها برایمان تعریف می کردند درست مثل این بود که بعد از صرف نهار بخوری.

دلیلی وجود ندارد که بچه های امروزی همان طور رفتار نکنند .ولی بزرگ ترها ،درست مثل زمان ما ، در برزخ معصومیت خود غرق شده اند .اشتباه در این است که وقتی از بچه ها می خواهی در مدرسه انشا بنویسند ، آن را با همان دوروریی بزرگ ترها می نویسند تا خانم معلم از آن خوشش بیاید .وقتی هم که باید برای یک مسابقه قصه بنویسند آن را به نحوی می نویسند که هیئت داوران خوشش بیاید.اما در این مورد خاص ،قاضی کسی بود که کودکی خود را از یاد نبرده بود و از اکثر داستان هایی که صرفاً برای خوشایند او نوشته شده بودند ، بدش آمده بود.

نمی دانم فقط والدین یا معلمان ،شاید هم هر دو،به بهانه ی تصحیح کردن آن قصه ها در ان دست برده بودند و نتیجه این بود که حسابی خرابشان کرده بودند .در واقع باور نکردنی است که یک پسر بچه ی هشت ساله ،داستانی طولانی درباره ی نبردهای فضایی بنویسد و تایپ کند ،بدون یک غلط.چه قدر واضح است که باباجان کمک کرده است ؛ خاصه پدرهایی که در تکالیف مدرسه به فرزندانشان کمک می کنند .کمبود جنون و اصالت را در داستان ها می بینی و آن تصورات غیر منطقی که تو را آن طور شیفته ی بچه های عاقل می کند.بچه ها ماجراهای مافوق الطبیعه را ، چون می دانند بزرگ ترها آن ها را رد می کنند ،طوری می نویسند که انگار در خواب دیده اند.در نتیجه در این مسبقه داستان های رؤیایی ،فراوان است.خوشبختانه خیلی از بچه ها هم شهامت داشته و آن طور که خودشان می خواسته اند داستان ها را نوشته اند .با بزرگ ترها مشورت نکرده اند و بسیاری از بزرگ ترها هم عاقلانه آن ها را به حال خود رها کرده اند .این داستان هاست که جایزه خواهد برد.

به نظرم مارشال مک لوهان بود که در کتاب وسایل ارتباط برقرار کردن ، شهامت یافته و گفته بود طفولیت اختراعی است مربوط به قرن هفدهم .قبل از آن دوران ، به بلوغ ،بزرگی و پیری تقسیم می شد.بچه ها ، به نحوی اندکی وحشیانه ، موجوداتی بودند به شکل مینیاتور بشری که شخصاً شخصیتی نداشتند . امروزه گرچه سازمان ملل ، حقوق کودکان را نیز محترم می شمارد ولی هنوز آدم بزرگ هایی وجود دارند که مثل قرن هفدهم فکر می کنند .بین آن ها همان کسانی وجود دارند که داستان های کودکان را تصحیح می کنند.امری است بسیار ظالمانه که به چیدن بال های آن ها می ماند .

در نتیجه بسیار قابل ادراک است که بهترین داستان های آن مسابقه به حیوانات مربوط می شد .هشتاد درصد این طورند .پس از خواندن آن ها به این فکر می افتی که بچه های امروزه خیلی بیش تر با حیوانات رابطه دارند تا با آدم بزرگ ها ، مادر خود را درک نمی کنند ، اما حرف گرگ را می فهمند .به هر حال نوعی دق دلی است که کامل نیست .بچه هایی که نویسنده هستند عاقبت می گویند که خرگوش خوبی بود ، چون از مدرسه خوشش می آمد ، اما همه می دانند که خرگوش های بد هم از مدرسه نفرت داشتند .هیچ کس از مدرسه خوشش نمی آمد .بچه ها دروغگر هم هستند ، طبعاً همیشه دروغ گفته اند ؛ ولی هیچ کس نگفته است آدم بزرگ ها با «تربیت » کردن ، آن را رفته رفته به آن ها یاد می دهند .بچه ها فقط موقعی که حرف بزرگ ترها را قبول نمی کنند و گوش نمی دهند ،شاعر واقعی هستند  .مینو دروئه این طور نبود .برعکس ، او یک دختر هفت ساله ی  اهل کلمبیاست که نوشته بود : « وقتی بزرگ شدم دلم می خواهد پزشک مهمی بشوم و در بیمارستانی در نیویورک کار کنم و اگر بیمارها مردند من هم همراه آن ها بمیرم .»

منبع :یادداشت های پنج ساله ، گارسیا مارکز ،ترجمه ی بهمن فرزانه ،نشر ثالث ، 1389


ارسال شده در توسط پروین لطفی
از یادداشت های گابریل گارسیا مارکز برای والدین ، معلمان - دبستان مطهره موچش
سفارش تبلیغ

چت روم

ابزار آپلود

تصویر روز

فرم ثبت نظرات و پیشنهادات شما عزیزان
* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز

\ خدمات وبلاگ نویسان جوان

Java Codes